دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

بازنویسی یک رویا

دمدمای غروب بود . داخل ماشین خیلی گرم بود و کم کم حوصله ام داشت سر می رفت . می دانستم که پدر دیر بر می گردد . بنابراین منتظر آمدنش نبودم . دستهایم را از پشت تکیه گاه سرم کرده بودم و به جلو خیره شده بودم . ناگهان چشمم بهش افتاد . آنطرف خیابان منتظر تاکسی ایستاده بود و نوزادی در دستش . با اولین نگاه شناختمش . سریع نگاه خودم را به سمت دیگری گرداندم تا شاید مرا نبیند ! اما دیر شده بود و او نیز مرا دیده بود . دلم نمی خواست از ماشین پیاده شوم . صحبت کردن با او خاطرات تلخ گذشته را بیادم می آورد . می دانستم که اگر با او صحبت کنم و از بقیه بچه ها خبر بگیرم ، خبرهای خوبی نخواهد داشت و همین مرا از پیاده شدن منع می کرد . اما آن نوزاد ، که بود در دستش ؟ "حتماٌ بچه خودش است ." چون او اواخر دانشگاه ازدواج کرده بود و من از این موضوع اطلاع داشتم ،اگرچه نامزدش را نمی شناختم . ناباورانه به او نگاه کردم .خدایا ! روزگار چقدر به سرعت سپری می شود . آخرین بار که با هم بودیم شنیده بودم هنگام خداحافظی با یکی از بچه ها ، گریه اش گرفته . وقتی این موضوع را شنیدم به خاطر حسادتی که کردم با خود گفتم که من نیز هنگام وداع اشک او را در خواهم آورد ، اما هر چه با او از اهلی کردن و از دلبستگی هایم تعریف کردم نتوانستم به گریه بیندازمش . در عوض او جواب حرفهای مرا با لبخندی تلخ بر کلامش می داد . این افکار در چند لحظه از ذهنم گذشت . دیگر نمی شد پیاده نشد . او همچنان به من خیره شده بود و مرا شناخته بود خاصه اینکه بچه کوچکش هم در دستش بود ، دل مرا بیشتر به رحم می آورد . پیاده شدم .

" خیلی وقته ندیدمت. تو کجا اینجا کجا ! "

" چقدر بزرگ شدین "

خندیدم . با همین حرف به ظاهر کوچکش . بغض گلویم را گرفت . خیلی صحبت داشتم اما نمی دانستم از کجا باید شروع کنم . در خودم غرق شده بودم . دورو برم راهم نمی دیدم . هیچکس را هیچ جا را . دلم می خواست بغلش کنم . نه او را ، که همه روزهای تلخ و شیرین گذشته را .

" لابد این هم بچه اته ؟ "

" آره "

"بده اش به من می خوام ببینمش . "

او گفت که بچه خوابیده و در حالیکه صورت بچه را به طرف من می کرد گفت :

" بیدار بشه اذیت می کنه . "

خم شدم و روی دختر کچلش را بوسیدم . گفتم : " اسمش چیه ؟ "

اسمش را گفت اما یادم نیست چه بود . فقط می دانم شبیه اسم خودش بود . می خواستم از شوهرش بپرسم . از بقیه بچه ها ، از دوستانم بپرسم ، اما لال شده بودم . همه سوالاتم را فراموش کرده بودم . حتی آن قسمت از وجودم را که سالها پیش در شهر او جا گذاشته بودم فراموش کردم .

" تو مادر شدی "

" شما هنوز ازدواج نکردین ؟ "

دوباره خندیدم .تلخ ، تلخ ِتلخ .

" نه بابا حالا زوده ! "

" چی کار می کنین ؟ "

" هیچ کار . شما چطور ؟ "

" خانه داری . بچه داری . شوهرداری ."

خندیدم . باز هم خندیدم . اینبار ریسه می رفتم . او هم همراه من خندید .

" انگار بارون میاد . سرما نخوره . "

" نه چشماتون خیسه ِخیسه . "

راست می گفت . گریه می کردم . من هم گریه کردم .

" خیلی دلم می خواست گریه تون بندازم . "

" روز آخر که خیلی ها رو گریه انداختین . "

" ولی تو ، تو گریه نکردی . "

او هم بغضش گرفت . با دستش گوشه چشمش را پاک کرد .

" می بینی که الان می خوام گریه کنم . تو رو خدا دیگه بس کن . "

" بهت بد می گذره ؟ "

" نه خیلی خوش می گذره . ولی حالا دلم گرفته . یعنی تو . . . تو . . . کاش ندیده بودمت ."

وقتی دیدم این بار داره منو (( تو )) خطاب می کنه و دیگه از حالت رسمی خارج می شه ، جرات پیدا کردم .

" منو تو که با هم رابطه ای نداشتیم . من کس دیگه ای رو می خواستم ، شما رو هم یکی دیگه می خواست . هر دوتامون از بین رفتیم ."

 ولی نگفتم که حدس زده بودم او نیز یکی را می خواست ، همو که نمی توانست در آخرین دیدارش گریه نکند .

باز یادم نیست که چشممان به چه چیز خورد ، هر دویمان متوجه چیزی شدیم . یادم نیست . خواب ِخواب بودم .

گفت : " اینها دیگه چی اند ؟ "

گفتم : " اینها مال دانشجوهای جدیده . لابد ! "

خندید . نه گریه کرد . من هم همینطور .نمی دانم می خندیدیم یا گریه می کردیم . مثل گوزنها !

داشت دیرمی شد . دلم نمی خواست اما نمی دانم چرا از او خداحافظی کردم.

" من دیگه باید برم . کار نداری ؟ "

" دارین می رین ؟ "

او بچه اش را به کناری گذاشت . آخر هیچکس و هیچ چیز آنجا و در آن رویا نبود . هیچکس ما را نمی دید . ما هم هیچکس را نمی دیدیم . انگار در دنیای دیگری بودیم . گذشته ، خواب .

گفت : " دلم تنگ میشه برای همه دلم تنگ می شه ."

مرا در آغوش گرفت . تنگ ِ تنگ . من نیز اورا گرفتم . پاهایش از زمین کنده شده بود . آنها را دور بدن من حلقه کرد . نمی توانستم جلوی اشکهایم را بگیرم . او مرا به گریه واداشته بود . در این پیکار او پیروز شده بود . دلم می خواست هق هق گریه کنم . اما من مرد بودم و او زن . نمی شد .

دیگر یادم نیست چطور شد و کجا رفت . من کجا رفتم !

کاش بیدار نشده بودم . کاش مرده بودم !

                                                      نوشته شده به تاریخ  19/6/83  

 

یادداشت هایی بر فیلم طعم گیلاس

1

چند سال پیش به همراه خانواده به مراسم تشییع جنازه یکی از اقوام رفته بودیم . اواخر فصل بهار بود . طبق معمول همیشه ، من وقتی به قبرستان برای زیارت اهل قبور می روم ، احساس عجیبی پیدا می کنم و معمولاٌ روزی را تصور می کنم که خودم هم در کنار بقیه مردگان در خاک باشم . این افکار همیشه هنگام رفتن به چنین جاهایی به من دست می دهد . فارغ از بحث خوشایند یا ناخوشایند بودن این حس ، جالب تر از آن ، غریب بودن آن و بی نتیجه ماندن این افکار است که همیشه برای من عجیب و حیرت آور بوده است .

بعد از مراسم خاکسپاری در قبرستان بهشت رضا ، وقتی سوار ماشین شدیم ، از آنجا که مادرم بسیار به میوه گوجه سبز علاقه دارد و هر سال فصل کوتاه گوجه سبز ، ترجیح می دهد هیچ میوه ای جز گوجه سبز نخورد ، یک پاکت پر ، از کیفش بیرون آورد و به همه ما داد . من هنوز حواسم کاملاٌ سر جایش نبود ؛ با اولین گازی که به یک گوجه سبز زدم ، یکباره از عالم برزخ و قیامت به این دنیا برگشتم و مثل همیشه مزه ترش آن به زیر دندانم آنچنان بزاقی ترشح کرد که تمام بدنم مور شد . ناگهان به خود آمدم و پنداشتم یقیناٌ اولین نعمتی که انسان بعد از مرگ از آن محروم می شود ، همین مزه سرد گوجه سبز است . طعم ملس گوجه سبز یعنی طعم زندگی . نه شیرین است که فقط شیرین باشد و نه تلخ است که بد باشد و نه تند است که بیازارد ؛ ملس است . آن را می چشی و همه سلولهای بدنت آن را حس می کنند . حیف از زندگی که دیگر بعد از مرگ این مزه ها را حس نمی کنیم و این حداقل زیبایی زندگیست که بعد از مرگ دیگر آن را تجربه نخواهیم کرد .

این خاطره را نقل کردم از چند سال پیش و برایم جالب بود که فیلم (( طعم گیلاس )) کیارستمی که دیروز آن را برای اولین بار و بعد از سیزده سال از زمان ساخت فیلم دیدم ، دقیقاٌ همین مطلب را به بیننده منتقل می کند و یکی از شخصیت های فیلم هم به ذکر خاطره ای شبیه همین ماجرا می پردازد و برای نقش اصلی داستان که می خواهد خودش را بکشد ، تعریف می کند که روزگاری او نیز از این زندگی سیر شده بود و می خواست به دلیل مشکلات مادی خودش را خلاص کند . یک شب با طنابی در دست به دنبال درختی می گردد تا خود را از آن حلق آویز کند و برای همیشه خودش را از این زندگی راحت کند . بعد از مدتی گشتن درختی پیدا می کند ، ولی هر چه تلاش می کند و طناب را به بالا پرت می کند طناب به درخت گیر نمی کند و مجبور می شود خودش از درخت بالا رود . ناگهان دستش به میوه های درخت برمی خورد و چند میوه می چیند و می خورد و متوجه می شود که درخت ، توت است . از این خوش شانسی به وجد می آید و شروع به خوردن توت ها می کند . کم کم سپیده می زند ، صبح می شود و منظره زیبایی نمایان می شود و بعد هم سروکله بچه ها پیدا می شود و مرد می فهمد که آنجا حیاط یک مدرسه بوده است بچه ها از مرد می خواهند که شاخه را تکان دهد تا آنها هم بتوانند از میوه های درخت بخورند . او نیز این کار را می کند و بچه ها هم خوشحال می شوند . بالاخره او از درخت پایین می آید و با یک سبد توت به خانه نزد همسرش بازمی گردد . مرد ازعان می کند که مشکل زندگی او با این ماجرا حل نمی شود ولی این باعث می شود که فکرش عوض شود و از آن پس به زندگی به گونه ای دیگر بنگرد .   

 

 ۲ 

طعم گیلاس بسیار زیبا ساخته شده است . یکدست است . بیننده را جذب می کند ، خسته نمی کند ، موضوعی مهیج دارد ، اما یک فیلم هیجان انگیز سطحی نیست . فیلم عباس کیارستمی است ، عمق دارد . تکیه بر بازیگری قوی ، نبود موسیقی را کمتر به یاد می آورد . متفکرانه ساخته شده ، چون راجع به انسان است . انسان خلیفه الله ، اما سرگشته ، انسان رها شده ، جامانده و وامانده در دنیا . انسانی که می خواهد مختار باشد ، حتی در مردن خود . ادعا می کند این چه اشرف مخلوقاتی است که اختیار مرگ و زندگی خود را ندارد ؟ نگاهی جبری به زندگی دارد ، اما در وجود خود ، خدا را مهربان تر از آن می پندارد که انسان را مجبور و محکوم به زندگی کند . روحیه شخص اول فیلم طعم گیلاس شبیه روحیه صادق هدایت است . "صادق هدایت چرا خودکشی کرد ؟" سوالی که همواره از دکتر شریعتی می شد و او خود می گوید که در جواب به مقتضای حال خود و نیز حال سائل ، هر بار به هر طریقی سوال کننده را قانع می کرد اما در آخر خود هیچ گاه قانع نمی شد . گاه می گفت یأس  فلسفی ، گاه پریشانی فکری وخلأ اعتقادی ، گاه بی ایمانی به همه چیز و همه کس ، گاه آشفتگی وضع اجتماعی ، گاه اختلالات عصبی و بحران های روحی . . . بگذریم .

اما کیارستمی در لایه ای پنهان تر از این که گفتم ، شاید، رنجی دیگر را در نظر دارد ، در جامعه امروز ، از هیچ کس توقع هیچ چیز نمی توان داشت ، حتی برای اینکه بعداز مردنت ، جسم بی جان تو روی زمین نباشد و آسوده به زیر خاک رود ، به دیگران التماس می کنی و کسی حاضر نمی شود این کار را برای تو انجام دهد . کمترین کاری که می شود از کسی خواست اینکه بدون ایجاد زحمت برای کسی طی یک تصمیم گیری شخصی بخواهی خودت را از این زندگی برهانی و فقط یک نفر باشد که خاطرت را آسوده کند که پس از مرگ ، جنازه ات را بپوشاند ؛ ولی نمی یابی و دعبل وار صلیبت را بر روی زمین هر روز از گوشه ای به گوشه ای می کشانی و نمی یابی . آیا اسارت و جبر زندگی را از این بهتر می توان نشان داد ؟ آیا از این بهتر می توان نفس پرستی و حب خویشتن را حتی در خودکشی کردن ، به بیننده نشان داد ؟ بیاد می آورم صحنه ای از فیلم  را که طلبه افغانی مرد را به صرف غذا دعوت می کند و او پاسخ می دهد که املت برایش خوب نیست !

جایزه نخل طلایی جشنواره کن در سال 97 به این فیلم تعلق می گیرد .

هوشنگ ابتهاج

شعری که در زیر می خوانید از مجموعه (( سیاه مشق 2))انتخاب کرده ام از شاعر بزرگ ، اما کم نام معاصر  کشورمان هوشنگ ابتهاج ملقب به ه .ا . سایه که شعرهای بسیار زیبایی دارند . این شعر پس از مرگ نیما یوشیج پدر شعر نو ، و خطاب به استاد شهریار سروده شده و علیرغم زیبایی ، به نوعی نشان دهنده جایگاه والای نیما در بین شعرای زمان خود و ارادت ایشان به این شخصیت است و همچنین نشان دهنده شهرت و محبوبیت شخص استاد شهریار می باشد که به عقیده بنده به ایشان هم توجه کمی شده است : 

با من بی کس تنها شده ، یارا تو بمان                         همه رفتند از این خانه خدا را تو بمان

من بی برگ خزان دیده، دگر رفتنی ام                        تو همه بار و بری تازه بهارا تو بمان

داغ و درد است همه نقش و نگار دل من               بنگر این نقش به خون شسته ، نگارابمان

زین بیابان گذری نیست سواران را ، لیک               دل ما خوش به فریبی ست ، غبارا توبمان

هر دم از حلقه عشاق ، پریشانی رفت                         به سر زلف بتان، سلسله دارا تو بمان

شهریارا تو بمان بر سر این خیل یتیم                            پدرا، یارا، اندوهگسارا تو بمان !

سایه در پای تو چون موج چه خوش زار گریست          که سر سبز تو خوش باد، کنارا تو بمان 

 

        

        ودر ادامه بخوانید پاسخ شهریار را به ابتهاج : 

 

سایه جان رفتنی استیم بمانیم که چه                     زنده باشیم و همه روضه بخوانیم که چه

درس این زندگی از بهر ندانستن ماست                       این همه درس بخوانیم و ندانیم که چه

خود رسیدیم به جان نعش عزیزی همه روز                دوش گیریم و به خاکش برسانیم که چه

آری این زهر هلاهل به تشخص هر روز                         بچشیم و به عزیزان بچشانیم که چه

دور سر هلهله و هاله شاهین اجل                              ما به سرگیجه کبوتر بپرانیم که چه

کشتی ای را که پی غرق شدن ساخته اند            هی به جان کندن از این ورطه برانیم که چه

قسمت خرس و شغال است خود این باغ و مویز            بی ثمر غوزه چشمی بچلانیم که چه

بدتر از خواستن این لطمه نتوانستن                          هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه

ما طلسمی که قضا بسته ندانیم شکست                   کاسه و کوزه سر هم بشکانیم که چه

گر رهایی است برای همه خواهید از غرق                    ورنه تنها خودی از لجه رهانیم که چه

ما که در خانه ایمان خدا ننشستیم                            کفر ابلیس به کرسی بنشانیم که چه

قاتل مرغ و خروسیم یکیمان کمتر                                اینهمه جان گرامی بستانیم که چه

مرگ ، یکبار مثل دیدم و شیون یکبار                            اینقدر پای تعلل بکشانیم که چه

شهریارا دگران فاتحه از ما خوانند                              ما همه از دگران فاتحه خوانیم که چه 

آنچه من از گل محمد آموختم !

    و چه مایه صبوری ، چه مایه صبوری می طلبد این نفرین نوشتن !       محمود دولت آبادی

   چند سال پیش وقتی کتاب «در تنگ» اثر" اندره ژید" را خواندم ، با خود گفتم که بدون شک این زیباترین داستان عاشقانه ایست که من خوانده ام و شاید از این عاشقانه تر و عارفانه تر وجود نداشته باشد. این بار پس از پایان رمان «کلیدر» نیز احساس می کنم کتابی در راستای ادبیات حماسی، از این برتر وجود نخواهد داشت و این چند ماه، اوج لذت من در زندگی و در وادی مطالعه بوده است و خواهد بود. به بیانی دیگر، اگر چه در حال حاضر چندین کتاب دیگر در ذهنم وجود دارند که قصد خواندن آنها را در آینده ای دور یا نزدیک دارم ولی تصور نمی کنم دیگر تا آخر عمر از خواندن کتابی به اندازه کلیدر لذت ببرم. شاید عمده ترین دلیلش این باشد که من در جوانی و در حساس ترین برحه زندگی با کلیدر زیسته ام. با طبیعت کلیدر و با آدمهای داستان کلیدر زندگی کرده ام و این بدون شک در ذهن خواننده تاثیری عمیق و فراموش ناشدنی خواهد گذارد .

   قصد آن ندارم راجع به خود کتاب بنویسم لذا به ذکر این نکته اکتفا می کنم حتی اگر خیلی از جریانات داستان ساختگی باشد و قهرمان کتاب آنگونه که بیان شده نباشد و حتی اگر در واقعیت به خلاف آن بوده باشد، صرف قهرمان پروری نویسنده با آن قلم زیبا که قبل از آن حتی به ذهنم هم نمی رسید، آمیختگی ناب زبان روستایی با ادبیات کهن پارسی نظیر «تاریخ بیهقی»، شاهنامه و بهتر است گفته شود «چوپان نامه» ای پدید آورده که هر خواننده ای را اگر چه خراسانی نباشد و اگرچه اهل مطالعه نباشد، به تحسین کردن آن وا می دارد. و اگر خواننده مثل بنده علاقمند به این گونه زبان و دوستدار این گونه شخصیتها و عاشق دلباخته فرهنگ اصیل این آب و خاک باشد، در بخشهایی از کتاب باید لبانش را به دندان بگزد و بغضش را در گلو خفه کند. این نیز تا پایان تراژیک "گل محمد" دوام نخواهد یافت و با دیدن منظره سر بریدن "ستار" و جنازه "زیور" و ماجرای گیله گیسوی "شیرو" ناچار است بلند بلند و هق هق کنان به روی کتاب گریه کند.

   چه می شود کرد ؟ سرو را معنا به ایستادن است و مرد را معنا به سر نیفکندن. آی "دولت آبادی"، کاش اینجا بودی، مثل پدرم، به مانند بزرگترین استادم، معلمم، دوستت دارم، دستت را کاش می بوسیدم. می توانستم جای ستار، گل محمدم را بگویم : آی مرد ، آی برادرم ، . . . عزیزت می دارم . . .

   به من یاد دادی دشوار نیست قهرمان شدن، دشوار است قهرمان ماندن . شهداب به کامت گل محمد! یادم دادی که حرف مرد یکیست و دو تا نمی شود. به من آموختی که ولنگاری زبان، ولنگاری اندیشه و روان را به همراه می آورد.

   درست در روزگاری که زندگانیم به پوچی و بیهودگی پیش می رفت، در دورانی که نیستی و فکر مرگ همدمم شده بود، این تو بودی که گفتی وقتی زندگانی به راه پلشتی خواست کله پا بشود، پس زنده باد مرگ؛ و اگر نه، بیزار باشم از مرگ، چرا که زندگانی شیرین است و یک بار بیشتر نیست و دیگر تکرار نخواهد شد. چه خوب در پایان داستان و در آن حادثه یکه باغ* اندیشیدم که مرگ در دم و بازدم آدمیزاد جاریست. باید به فکر نجات زندگی باشیم حتی با مرگ. 

    تو نتیجه و ثمره خودباوری و دوری از ننگ ترس را نشانم دادی. خوشتر از دام تو گل محمد، اگر یافته بودم، شاید پرواز می کردم.

   آدم به عشق آدم است که زنده می ماند و من به عشق امثال دولت آبادی ها زنده ام و زندگی می کنم. زین پس زندگانی کلیدری برای من ادامه دارد. گاهی وقتها دیوانگی حد عقل است. 

                یکشنبه 15 آذرماه 83 

    مشهد کتابخانه آیت الله قزوینی    

                          

                                      

      *توضیح: در آخرین روزهای پاییز سال 1383 خودرو جهاد کشاورزی صالح آباد در یک روز بارانی هنگام عبور از پیچ روستای یکه باغ، چپ کرد و من یکی از سرنشینان آن بودم !  

 

کلیدر

جلد اول *

جان من فدای تو مرد، بیا، بیا! مثل مادری تو را به زیر بالهای خود جای می دهم. پهنای جان من قدمگاه توست. چشمانم خاک راه تو. بر آن پای بنه! بر من پای بنه! سم بر بیابان جان من بکوب. بر من بتاز، تازیانه ام بزن. گیسویم تنگ اسب تو باد! جانم را به تو می بخشم. به جای من ببین. دم بزن. نفس من از آن تو. زیور بلا گردانت. این همه تو را و تو من را. اما از من مپرهیز. مگریز! من یخ می کنم. سنگ می شوم گل محمد. نگاهش کن! مارال را نگاه کن! نگاه به تو دارد، گل محمد! اسبش را به تو داد که برداری و ببری . در میان ما مردم ، اسب چیز کم قربی نیست. آن هم اسب یکه شناس! اما دیدم که این دختر به جنگ میان تو و قره چشم دوخته بود. آتش از چشم هایش می بارید. شوقش از چه بود؟ تو که خود را به یال اسب کشاندی دیدم که او فیروزی تو را می خواسته، او تو را می خواسته. تو را می خواهد. می دانم، می بینم، می بینم. کور که نیستم. کاش با پیشانی بر زمین کوبیده شده بودی. کاش شکسته بودی. مرده بودی. کاش بمیری گل محمد، زبانم لال !

                                                                پنجشنبه 22/5/83 صالح آباد

                                                                    زنده باد ادبیات فارسی

 


جلد هفتم *

ستار لب به زیر دندان گرفت و فشرد و به خاموشی کوشید. زبان را می خواست که مهار کند و هیچ سخنی نمی خواست بگوید؛ از آن که می دید آنچه می تواند با گل محمد بگوید، جز بروز کودکانه آنچه در قلبش می گذشت نمی تواند باشد. و در اندرون ستار آنچه می گذشت به هیچ تمهید نمی توانست بیانی پیچیده و پوشیده به خود بگیرد. بس صریح، ساده و یکرویه می توانست بود: «آی . . . مرد، عزیزت می دارم !»

ستار اما نمی خواست و نمی توانست هم بدین یکرویگی با گل محمد سخن بگوید. تنها دورویی ستار شاید همین نمونه بود و یگانه حسابگری او نیز؛ لابد! چرا که ستار نمی توانست مهر عمیق باطن خویش را با کسی، با عزیز ترین کس خود باز گوید. دشوارترین احوال بر کسی چون ستار، بروز ذات خود بود؛ آن هم با زبان خود. نا باوری شاید؟ احتمال تردید حریف در باور آنچه ستار - اگر - می گفت، می توانست از پای در آوردش. نه بس ناتوانی مرد در واگویی عواطف زلال کودکانه اش، که بی اطمینانی به قدرت و توانایی درک حریف، او را بر آن می داشت تا لب فرو بسته، گوهر مهر در دل نهفته بدارد؛ در امان از گزند ناباوری و – احتمالاً – تَسخَر. پس با همه سرشاری از عشق، فریاد نهفته می داشت:

 «آی . . . مرد، آی . . . برادرم ، عزیزت می دارم !»

                                                                  1/8/83 صالح آباد                  

روزهای سفید مردانه زیستن ، روزهای خوب کار ، خستگی ، مفید بودن و مفید واقع شدن از برای دیگران                                                                                            

   


   

   *توضیحات :                                                                                                                 

کلیدر نام روستاییست در نزدیکی شهرستان سبزوار در استان خراسان. حوادث این کتاب حوالی این منطقه اتفاق افتاده و تاریخ آن حدودا دهه بیست هجری شمسی می باشد. محمود دولت آبادی نویسنده بزرگ کشورمان نیز زاده روستای دولت آباد در نزدیکی همین منطقه است. فرزندان بعضی از شخصیت های این رمان زیبا هم اینک در نقاط مختلفی از این استان پهناور زندگی می کنند. گل محمد کلمیشی شخصیت اصلی این داستان، از طایفه کردهای میشکالی بوده و یک رگه بلوچ نیز دارد. هنوز در گوشه هایی از مناطق استان خراسان از این دو نژاد کهن ایرانی  که توسط پادشاهان با تدبیر برای مرزبانی ، از نقاط دور به این نواحی کوچانده شده بودند، وجود دارد.

در حواشی رمان کلیدر خود نویسنده ، مقاله ای دارد با عنوان " ما نیز مردمی هستیم "، و همچنین کتابی وجود دارد با عنوان "بیست سال با کلیدر " که در آن نویسندگان بزرگ کشورمان راجع به این اندوخته بزرگ ادبیات داستان سرایی نظریاتی داده اند. همچنین اخیرا هم کتابی با عنوان " نون نوشتن "به قلم محمود دولت آبادی منتشر شده که در آن فراز و فرود های نویسنده در زمان نگارش کتاب را بیان کرده است . 

در ادامه توضیح پیرامون زیبایی اثر، نوشته ای از احمد شاملو را برایتان ذکر می کنم که موید عرایض بنده در این مورد است و مطمئنا برای خوانندگان عزیز بسیار جالب خواهد بود:

     . . . و بعد در سالهای دهه پنجم عزاداران بیل را داریم از ساعدی (که به عقیده من پیشکسوت گابریل گارسیا مارکز است) و ترس و لرز را داریم و توپ را و آثار کوتاه و بلند دیگرش را. بعد هم معصوم دوم و شازده احتجاب هوشنگ گلشیری از راه می رسد و پس از آن سروکله جای خالی سلوچ و داستان بلند و رشک انگیز کلیدر محمود دولت آبادی پیدا می شود. اینها در نظر من حکم قله هایی را دارد که از مه بیرون است.

                                                                                                           

                                                                                                                                                                  

 

مروری بر بهترین سالهای زندگی

یادداشت اول : بیست وهفتم بهمن 1382

                                                 غازهای وحشی

الان چند روزیه که هوای کرمانشاه باد و طوفانیه . امروز با وجود اینکه آفتاب بود ولی باد تند وسردی می وزید .بچه ها همه کلاه سربازی سرشون و روش هم کلاه اورکت انداخته بودن .با یه همچین قیافه ای مخصوصا ما قد بلندها شبیه غاز می شدیم و از اونجاییکه همگی غریب بودیم و فضای پادگان و نحوه زندگی اینجا ما رو وحشی بار آورده بود من به یاد فیلم (( غازهای وحشی )) می افتم . یکی دو روزه که با ( رشید رهنما )آهنگهای ((شهیار قنبری )) و ((نبی زاده )) و (( فرامرز اصلانی )) می خونیم و روحیه ام خوب شده . دیشب حاج آقا عوامی اومده بود آسایشگاه . یه مقداری صحبت کرد ومنم ازش سوال پرسیدم . بعدش هم با بچه ها عکس دسته جمعی گرفتیم . کلاسها کم کم دارن تموم می شن .امروز امتحان عقیدتی داریم .

الان صبح زود قبل از نمازه و من دیشب داشتم خاطره می نوشتم ولی تو همون دو سه خط اول خاموشی زدن و مجبور شدم بقیه ش رو امروز بنویسم . در ضمن امروز نظافت پادگان و صبحگاه مشترک داریم ، چون دوشنبه است . هفته پیش مارو خیلی اذیت کردن ، خدا کنه این هفته خوب باشه .

به هر حال دوره رو به اتمامه و امیدوارم این هفته آخر هم به خوبی و خوشی تموم بشه . فقط خیلی افسوس می خورم که بعضی بچه ها رو دیگه شاید نبینم ؛ یکیش همین کد 1 (( جیمز استوارت 14 چریکی )) است که دلم براش تنگ می شه . خوب دیگه باید برم وضو بگیرم ؛ لذا والسلام . 

 


یادداشت دوم :اسفند 1382 

                                                  بابلنامه

هوای مرطوب ، آب و هوای نمناک ، بارونها مثل مه پاشی گلخونه ها و روابط گرمتر و صمیمی تر بین من و بچه ها در یک خوابگاه کوچکتر از خوابگاه های پادگان . کلاسهای درس ، ترویج کشاورزی ، غذاهای واقعا خوب که اصلا دیگه یادمون رفته سرباز مملکتیم . از همه شیرین تر و لذت بخش تر شبها خوندن شاهنامه فردوسی : کیومرث ، سیامک ، هوشنگ ، تهمورس ، جمشید ، فریدون ،کاوه ، کیانوش ، قباد ، کتایون ، آبتین و. . .

فکر کنم شیرین ترین و بهترین روزهای خدمتم همین روزها باشن . امروز چند تا بازدید داشتیم ، منظره هایی که توی تابلو های نقاشی هم نظیرش پیدا نمی شن . بعد از ظهر هم رفتیم شهر بابل گشتیم . جمعه هفته پیش روزی که رسیدیم ، رفتیم بابلسر کنار دریا . من با مهدی بیات پاهامون رو لخت کردیم ورفتیم لب ساحل  صدف جمع کردیم . اینجا به همه ما خیلی خوش می گذره . یه جایی فی مابین پادگان و دانشگاهه . خوابگاهمون 18 نفره ست . بچه ها همه آشنان . غذا خیلی خوبه ، روابط خیلی خوبه درسها نسبتا بد نیست ، بازدید ها هم باید جالب باشن . مطالعه هم می کنم.

بیا تا جهان را به بد نسپریم                                         به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار                                        همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج دنیا رو کاخ بلند                                           نخواهد بدن مر تورا سودمند

سخن ماند از تو همی یادگار                                        سخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرخ فرشته نبود                                                زمشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی                                      تو داد و دهش کن فریدون تویی  

 


یادداشت سوم : جمعه چهارم اردیبهشت 1383 شروع کار در جهاد صالح آباد 

                                                   باغبان

زندگی کردن زیر آسمانی که میدانی متعلق به خدایی بزرگ ، مهربان و دوست داشتنیست ،لذت بخش است . اینکه ایمان داشته باشیم همه کارهای ما را خدا می داند و می بیند ، آنوقت تحمل سختیها بر انسان راحت خواهد شد و پیوسته در مشکلات و گرفتاریها خواهیم گفت : خدایا چون تو می بینی ، راضی هستم .

و به درستی که برای عشق پایانی نیست . آنچه که حد ومرز دارد و آنچه که انسان را غرق می کند نمی تواند عشق باشد و هیچکس و هیچ چیز به جز خدا لایق عشق نیست . البته آنکه می پندارد گذر زمان در عشق خلل وارد می کند در اشتباه است زیرا در مکتب عشاق نه تنها وصال قاتل نیست بلکه همچون فراق هر روز بر زیبایی و عظمت عشق خواهد افزود .

آنکه می خواهد به پای عشق بمیرد باید قبل از آن زندگی در جلو چشمانش مرده باشد .  

 


 

یادداشت چهارم : شبهای ماه رمضان ، سال 1384  

                                                          سلطان

تاریک تاریکم ، من از من می ترسم

من از سایه های شب بی رفیقی

من از نارفیقانه بودن می ترسم

با کوچه آواز رفتن نیست

فانوس رفاقت روشن نیست

نترس از هجوم حضورم ، چیزی جز تنهایی با من نیست .

در دنیای پر از جنب و جوش ، پر از تحرک و تظاهر ، دنیای مدرن رو به پیشرفت ، دنیایی که ذهن مردم بخت برگشته و پریشانش همواره در گیر طوفانهای سهمگین تکنولوژی ، طوفانهای مافوق سرعت صدا می باشد ؛ دنیایی که بشرش از اعتقادات فاصله گرفته اند ،اعتقادات را فراموش کرده اند و یا به سخره گرفته اند ، خوشحالم از اینکه دور و نزدیک کسانی هستند که عوض نمی شوند ، کسانی که می اندیشند تنها احساسی که درونشان را زنده می کند عشق به سینماست .کسانیکه به این نتیجه رسیده اند زندگی بدون سینما محال است . یعنی زندگی منهای سینما مساوی با مرگ .

دیشب من باها وبارها اعتراف کردم که علیرغم تلاشم ،هیچوقت عوض نمی شم . به سعید گفتم : این پنبه رو از گوشت در آر که من وتو و مسعود عوض می شیم . ما اصلا عوض نمی شیم . خلاصت کنم ما هیچوقت آدم نمی شیم . ما نمی تونیم مثل بقیه آدمها زندگی کنیم . پس بهتره بی خیالی طی کنیم .

بله اینکه بشینیم و بگیم ، هر کس به طریقی دل ما می شکند ، بیگانه جدا دوست جدا می شکند

فایده ای نداره . اونم یکی مثل سعید که دلش می خواد همین طوری باشه . بهش گفتم کسی که بعد از این همه سال بازم میشینه آهنگ ((صدای دهل )) گوش می ده ، مطمئن باش هیچوقت آدم نمی شه . فقط می خندید و تصدیق می کرد .

خدایا خیلی جالبه ، اون خود منه ،سعید خود خود منه . قیافه اش فرق می کنه ، رفتارش فرق می کنه ،ولی روحش دقیقا روح منه . به قول خودش : من و تو و مسعود ، یک روحیم در سه بدن . 

رفتیم با هم عکس گرفتیم . باز هم من مثل همیشه پول کم آوردم و اون به من پول داد تا بتونم برگردم خونه . من هم که به اندازه کافی پول داشتم رفتم تنهایی آب هویج خوردم و شیرینی گواهینامه و کارت پایان خدمت و شیرینی کار افتاد برای دفعه بعد .

خدا کنه عکسها خوب در بیاد .

واقعا که آدم به عشق آدم است که زنده می ماند .  

 

توضیح : اشعاری که با فونت قرمز تایپ شده مربوط به اینجانب نمی باشد .

در مورد یک نویسنده

متنی را که در زیر می خوانید قطعه ای از کتاب «پنجره های بسته» نوشته محمد علی اسلامی ندوشن  نویسنده زندگینامه معروف «روزها» می باشد . به جرات می توانم بگویم این نوشته  به همراه چند قطعه دیگر از این کتاب که من نخستین بار حدود ده پانزده سال پیش خوانده بودم ، زیباترین مقالات از نوع توصیفی هستند . برای آشنایی بیشتر با قلم این نویسنده بزرگ وروشنفکر ایرانی به شما توصیه می کنم کتاب « ایران را از یاد نبریم» از ایشان را بخوانید .یادآوری می کنم ایشان هم اکنون در قید حیات هستند و کتاب های جدید تر ایشان هم اخیرا منتشر شده است . 

 

  

                                                    کنیز

                                                  

آیا زن ناب آن است که نقش زنجیر بر دست و پای نازنین خود داشته باشد ؟

در این روزگار تنگ وننگ چه کنیم ،اگر گاه گاه به گذشته پناه نبریم و زیبایی اصیل ، زیبایی بدیل را در عالم افسانه و خیال و یادگار های باستانی نجوییم ؟من بدین مقصود بارها چشم خود را فرو بسته ام و صنم رویائی ای را در برابر خود دیده ام . زنی بی همتا که آرام است و شرمگین و گوش به فرمان ،از دیار خود به دور افتاده ، بدون خویش و پیوند ، مبری از نخوت و توقع و ریا واو راجز این فریضه و مطلوبی نیست که خوشنودی خاطر مرا بجوید .

چون راه می رود ، پیکر بلند خود را به خرامش می آورد و خلخالها بر پایش به صدا می آیند و پیراهن زربفت که پولکها بر آن دوخته شده  چون شبی پر ستاره بر تنش فرو می لغزد ،و دست آور نجن ها وسینه ریز هایش جرنگ جرنگ بر هم می خورند، و سینه اش چون قدح آبی لبالب ،می لرزد ،و طنابهای زلفش چون مارهای تشنه ای سر بر شانه اش می گذارند و بر می دارند و در این حالت به جمازه ای می ماند که غرق منگله ها و یراق ها و زیور ها و زنگوله ها ، رعنا و موزون ، به قربانگاه می رود . بدن تیره فامش ، بدانگونه است که گویی غروب غمی جاودانی بر آن نشسته ، بدن چون آهو ، ورزیده و تابیده وعصبی ، که تازیانه باد و آفتاب خورده و در کشاکش سفر ها و در بدریها  ، از بیم و اضطراب و محنت پرورده شده  و فزونی ها از آن فرو ریخته و آنچه بر آن به جای مانده زبده و فشرده و چکیده است . سر انگشتان عناب رنگ او تسلی و فراموشی می آفرینند و بالش زلف و بوی آغوش  و لای لای نفس کودکانه اش خواب را در کنار او بی اندازه گوارا و ژرف می کند و به قوس قزح ها و رویا های پر نقش و نگار می آراید . و شانه هایش که چون سراب ، صاف و داغ و براق است ، هیچگاه تشنگی را در کام فرو نمی نشاند . برد باری و مهر و ایثاری که در اوست ، او را نه به همسر ، نه به پرستار ،نه به معشوقه ،بلکه به پاکانی همانند می کند که جوانی و زندگی خویش را فدا کرده اند تا در دلهای درد مند و سرهای بی قرار آرامشی نهند. خود را نثار می کند،  بی چشمداشت اجر و منتی ، و غایت هستی خویش را در آن می داند که سعادت بخش و دلفروز باشد .

و بدانگاه که اندام عزیزش در طلب کام ، نرم و آرام چون غنچه ای از هم وا می شود ، لرزه های تن او را بیان چنان عبودیت و حق شناسی و نیازی است ،که در قبال غنای سرشار گنج وجودش ، یکی از شگفت ترین زیباییهای تناقض را جلوه گر می سازد . ودر اوج حظ سر نازنینش به سر شهیدی شبیه می گردد.

پرسش همگانی

چه گوآرا

چگوآرا مبارز بزرگ آرژانتینی روزگاری سمبل مبارزه با ظلم و بی عدالتی و قهرمان بسیاری از ایرانیان آزادیخواهی بوده که امروز الگوی من و شما هستند .  

در مورد این شخصیت چه می دانید ؟

نظر دهید .

یادداشتی بر فیلم مصائب مسیح

مل گیبسون در فیلم مصائب مسیحش نمی خواهد شکنجه شدن وحشتناک یک انسان که عیسی ناصری باشد را به نمایش گذارد آن هم به گونه ای که هر تماشاچی با دیدن این صحنه منقلب می شود و یا حتی حال مزاجی اش هم خراب شود ، بلکه او در این فیلم به دنبال آن است تا ظلمی را که بشریت در طول تاریخ بر پیامبران الهی ، بر ادیان الهی و بر خدا کرده به تصویر کشد . چنین ظلمی را فقط به کمک مذهبی علیه مذهب دیگر می توان کرد . ظلمی که بشریت جاهل ، بشریت خرافه پرست ، بشریت جاه طلب و بشریت نادان از روی تعصب ویا بشریت بنده تزویر و در لباس دین می تواند در حق اولیای خدا روا دارد . با چنین نگرشی بیننده حتی اگر مسلمان هم باشد و این پایان را در مورد سرگذشت عیسای مسیح قبول نداشته باشد و یا یهودیان که بیشترین واکنشهای منفی را نسبت به نمایش این فیلم نشان دادند و دین یهود را مبرا از چنین جنایتی می دانستند ، نمی توان سکانس های دلخراش و بس هولناک پایان فیلم مصائب مسیح را دید و به حال تاریخ انبیاء نگریست و از طرفی از جهل بشر که همچنان هم ادامه دارد خجل نشد .

                                                                                                     

 

یک روز زمستانی در بهشت

سراسر زمین بهشت را برف شیرینی پوشانده بود. با یکی از دوستان قدیمم که از دنیا و از دوران جوانی با هم بودیم قرار گذاشته بودیم به قهوه خانه ای که پاتوق روشنفکریمان بود برویم . قهوه خانه گرم بود و مومنین زیادی مشغول نوشیدن چای و قهوه گرم بودند . ما هم سفارش شیر وقهوه دادیم . در اینجا انسان هر چه میخورد وهر چه می نوشد آنقدر لذیذ و گوارا ست که انگار اولین باری است که چنین چیزی را تجربه می کند . با خوردن اولین جرعه جان تازه ای گرفتم و سوگند یاد کردم که در طول زندگیم در دنیا تا به حال نوشیدنی به این شیرینی و گوارایی نخورده بودم . یک نفر مشغول نقالی داستانی بود شبیه شاهنامه خوانی و دیگران همگی مجذوب آن شده بودند . آن طرف تر در خلوتی، زنی  پری چهره و به غایت زیبا رو که از تمام ذرات وجودش گویا نور سفیدی می بارید بر تختی از نرمترین پرهای بهشتی نشسته بود و به نوزاد کوچک در آغوشش شیر می داد . شخصی می گفت این زن در یک شب زمستانی در کنار خیابان به همراه نوزادش از شدت سرما یخ زده واین جایگاه بهشتی اوست که خداوند به او و فرزندش داده است .

برف بهشت سفید است ولطیف و نه تنها چشم ها را اذیت نمی کند بلکه چشم نواز نیز هست . بهشتیان زمستان امسال همه لباسهای گرمتر و زیباتری نسبت به سالهای گذشته به تن دارند ، هر یک از دیگری رنگارنگ تر و هیچ کس بر برادر و خواهر بهشتیش از این بابت حسادت نمی کند . وگرمتر از همه چیز دلهای خود مومنان است که علیرغم ابدی بودن این جایگاه ،اینان هرگز از هم سیر نمی شوند و از باهم بودن لذت می برند .

در گوشه ای از خیابان دسته ای از بچه ها مشغول سرسره بازی بودند و صدای هیاهو و خنده هایشان مرا به آن طرف کشاند . دوستم گفت که روزگاری در دنیا اینان کودکان فلجی بوده اند که نمی توانسته اند مثل بقیه بازی کنند و خداوند اینگونه نعمت های بهشت را به تناسب بین همه تقسیم می کند .

من چون ناگهان یاد خاطره ای در دنیا افتادم که روزی در زمستان جلوی یک کودک معلول روی زمین برفی سر خوردم و شاید او برای لحظه ای دلش شکست . به همین دلیل به دوستم پیشنهاد کردم که سریعتر از آن محل بگذریم .

پیشنهاد کرد سری به دریاچه بزرگ بهشت بزنیم . هر دو دست هم را گرفتیم و در چشم برهم زدنی کنار دریاچه بودیم . چه منظره پرهیجانی ! دریاچه یکدست یخ زده بود و بهشتیان از زن و مرد بر روی دریاچه یخی به دنبال هم می دویدند و برف بازی می کردند . اکثر آنها زن و شوهر های فداکارو مومن زمینی  بودند که اینچنین در بهشت ابدی نیز در کنار هم زندگی می کردند واز باهم بودن و با خدا بودن لذت می بردند. آن طرف تر مردی با یکی از حوریه های بهشتی روی برف ها می غلتید .

هوا تاریک شده بود و آسمان پردیس پر از ستاره بود . دیگر برف نمی بارید .سرد بود ولی این سرما با سرمای دنیا فرق داشت و فرقش این بود که هر کس آنگونه که از سرما لذت ببرد آن راحس می کرد .

همیشه در بهشت این گونه است یعنی همه حوادث دنیا وجود دارد ولی بهشتیان جنبه لذت بخش ماجرا را حس می کند . مثلا زمستان می تواند در دنیا سرد و سخت و طاقت فرسا باشد و هم می تواند خاطره انگیز و دوست داشتنی باشد و در بهشت این گونه است .

ساعتی بعد  خود را زیر درخت بزرگ وتنومندی یافتیم که دیگر در این فصل سال به خواب رفته بود و برگی نداشت . شاخه های درخت پوشیده از قندیل های بزرگ یخی بود و در آن شب مهتابی بازتابش نور ماه از میان شاخسار درخت فضا را روشن کرده بود . ناگهان شاخه ای به سمت ما فرود آمد دوستم گفت  همین الان یاد خاطره ای در دنیا افتادم که شبی زمستانی در زیر درختی با خانواده ام بستنی می خوردیم که این شاخه بستنی به سمت ما آمد؛ و بعد شروع کردیم به خوردن بستنی از درخت .

از خانواده گفت و باز در این فکر فرو رفتم که راجع به خانواده چطور در آن دنیا فکر کنم . یکی دیگر از زیباییهای دنیا در کنار هم بودن است واقعا چطور می توان  این همه زیباییهای زمین را در آن دنیا نیز در کنار هم جمع کرد . شاید همه اعضای خانواده بهشتی نباشند و یا از یک جمع دوستانه در دنیا چند نفر بهشتی نباشند . از طرف دیگر ؛ یکی از زیباییهای همین زمستان زمین سختی و مشکلات آن است که در آن دنیا وجود ندارد . گیج شده ام و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که این چنین بهشتی اصلا نمی تواند وجود داشته باشد . بهشت واقعی همین دنیاست و در واقع بنده خدا بودن در این دنیاست . بهشت آن دنیا فقط یک احساس است . احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن . بهشت آن دنیا رضایت معبود است  درک ولمس این رضایت خداست وگرنه این همه زیباییهای دنیا را که مجموعه ای از اضداد است مثل همین گردش فصلها و سالها ،جوانی و پیری ، خاطرات تلخ و شیرین ،قهر ها و آشتی ها ، جدایی ها و وصالها  و همه و همه را نمی توان در بهشت یکجا جمع کرد .