دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

گذری بر خاطرات خیلی دور

تقدیم به دایی حسین که این ترانه را خیلی دوست داشت !

و به روح پسر عموی عزیزم حامد ، که به ضرب گلوله ای بی رحمانه کشته شد !

و تقدیم به همه طرفداران صدای داریوش ! 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم

هنگامه حیرانیست خود را به که بسپاریم

تشویش هزار آیا وسواس هزار اما

یک عمر نمی‌دیدیم در خویش چه‌ها داریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

دوران شکوه باد از خاطرمان رفته‌است

امروز که سد بسته‌است خشکیده و بی‌باریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

تشویش هزار آیا وسواس هزار اما

یک عمر نمی‌دیدم در خویش چه‌ها داریم

دردا که هدر دادیم آن ذات گرامی را

تیغیم و نمی‌بریم ابریــم و نمی‌باریم

 

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند که بیدارید گفتیم که بیداریم

من راه تو را بسته تو راه مرا بسته

امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

 

از زمزمه دلتنگیم از همهمه بیزاریم
نه طاقت خاموشی نه میل سخن داریم

آوار پریشانیست رو سوی چه بگریزیم

هنگامه حیرانیست خود را به که بسپاریم

                                                               ((حسین منزوی))

دل رویا گرفته ! چه کابوسی ! مگه نه ؟

آهوی کوهی در دشت چگونه دودا

او ندارد یار ، بی یار چگونه دودا

ساعت یک و نیم ظهر؛ دل رویا گرفته!

-         میام ، تا نیم ساعت دیگه میام . دل رویا گرفته!

وقت رفتنه . مرد می خواهد هر چه زودتر برود . خسته اس. دل رویا گرفته!

" پس چرا نمیاد؛ لعنت به این شنبه غم انگیز "

پشت شیشه یک نفر ایستاده . مشتری است. درب را میزند. باز می شود. چند نفر داخل می آیند. دل رویا گرفته!

بعد ؛ هفت تیر، تهدید، بستن در، و ناگهان دوباره تلفنش زنگ می خورد . خدایا باز هم زنش است ! فقط دکمه پاسخ را میزند؛ و صدای گلوله ، یک و دو و سه ؛ سه نفر .گلوله به دستش می خورد و خودش را روی زمین می اندازد ، این بار از بالای سر؛ تیر خلاص. دل رویا گرفته!

" پس چرا نیامد، غذا سرد شد. صدای چه بود؟ لعنت به این کار "

صدای آژیر آمبولانس ، نشت گاز، راه بندان، ازدحام جمعیت، پلیس، ماشین نعش کش، سرقت مسلحانه، سه تن کشته، دریای خون، دل رویا گرفته!

شلوغی، پلیس، درگیری، ترافیک، جواهرات، شایعات، اعتصاب سندیکا، دل رویا گرفته!

دیگر از سرد شدن غذا و دیر کردن مردش نمی اندیشد. با مادرش تماس می گیرد. برادرش همه چیز را فهمیده. چه کابوسی! مگه نه؟

دیگر هیچ چیز نمی خواهد، هیچ چیز نمی گوید، هیچ چیز نمی فهمد. فقط ایکاش زنده باشد. ای کاش یک بار دیگر صورت مردانه اش در آستانه در دیده شود. 

دل رویا گرفته ! چه کابوسی! مگه نه؟

                                      نه گلدسته، نه محراب، نه ناقوسی! مگه نه؟

و دیگر؛ پدری که می نشیند و می شکند و پیر می شود. مادری که در سفر است و هرگز روی پر طراوت فرزند دلبندش را در خانه نخواهد دید و صدایش را نخواهد شنید. و خواهر مهربانی که نیمی از گذشته اش رفته ، پرپر شده ، برادر عزیزش در خون خود غلتیده. و برادر بزرگی که قلب شکافته و چهره گلگون برادر را می بیند، دم بر نمی آورد و به یاد بازیهای دوران کودکی گاه به گاه صدای آه سنگینی از چاه درونش می شنویم. برادر زنی که پسر داییش و بهترین دوستش را از دست داده و خواهر باردارش در نوبهار زندگانی خزان شده. زنی بیست و یک ساله که همسرش ، پسر دایییش ، به ضرب قهر گلوله ناباورانه و ناجوانمردانه کشته شده؛ همه ذرات وجودش که در این سالها پیوند محکمی با عشق بسته بود و تن پوش متین و زیبای زنانگی جای خود را به شوخ چشمی دوران بکری داده بود، به یکباره آتیه ای تاریک پیش روی خود می بیند. آیا آتیه ای بس گنگ تر از این می توان تصور کرد که کودکی در نطفه یتیم شود؟ یتیم دنیای بی رحمی که هنوز پا بدان ننهاده و شقاوت کسانش تا این حد است؟

و بستگانی که فقط می نگرند، بهت زده اند و این درد ها را نمی فهمند و خدایا چرا نمی فهمیم !؟ چرا تا بر سر خودمان نیاید به خودمان نمی آییم. و شهر شلوغی که در سکوت خاموشی به سر می برد، شب و روزی که از پی هم می آیند و می روند، آفتابی که گرم است و خاکی که سرد است؛ سرد به سرمای فراموشی سه روزه.

سه روز گذشت ؛ "پس چرا مادر نمی آید؟ ؛ آمدی؟ ؛ زیارت قبول!" چه نجوایی در گوش آن امام شهید خواندی که اینچنین مزد شهادت گرفتی؟ چگونه به تو بگوییم که دیگر سایه فرزند را بر در نخواهی دید؟

هنوز دل رویا گرفته! 

                                                                   اول رمضان 89

·        توضیح : عنوان متن مطلع ترانه ایست از شهیار قنبری  


 

نه! جدایی خود از خود میسر نیست. تیغی آخته می بایست، بس تیغی آخته به دستی شقی. تیغی و دستی برآمده از آستین شقاوت. تیغی تا این جهان را که تویی به دو نیم کند؛ تا این وجود به دو شقه. راهی به جز شقاوت باقی نماندست به قطع وجودی که در آفتاب لحظه های عمر مگر عشق از آن بر نروییده است. نه! راهی به غیر شقاوت نیست. این تو را تیغ و دست و شقاوت تا خود را، تا وجود را و تا عشق را به دو شقه کنی. نه! راهی به گشایش نیست و نه مهلتی به تیمارداری روح. دستی بر آر ای که شقاوت را هزار بار در خود هزار شقه کرده ای. دستی بر آر و خود را دو تکه کن. دستی . . . اگر چه تن برهنه تیغت در چشم آفتاب، برق نگاهیست تا به تسخر در مرغ بسمل وجودت می نگرد؛ دستی برآر به شقه کردن عشق!

                                            جلد ده کلیدر محمود دولت آبادی

شریعتی و آل احمد

پس از شریعتی و جلال کمتر کسی چون آن مردان به میدان قلم آمد و چرا در میان آل قلم جای خالیشان را کسی پر نکرد ؟

نخستین ویژگی مشترک آن دو تن این بود که هر دو با مردم بودند ، هر دو به زبان مردم سخن می گفتند ، هر دو تبارشان به ده باز می گشت ؛ یکی از مزینان و دیگری از اورازان ، هر دو غم از دست رفتن سنت و مذهب را داشتند ، هر دو در احیای مذهب راستین کوشیدند ، هر دو با خرافه سخت جنگیدند . هر دو گفتند که تا توده مردم و تا روحانیون و روشنفکران زبان هم را در نیابند و به هم نپیوندند ، امید بهروزی بیهوده است . جلال و شریعتی هر دو از دستاوردهای فرهنگ غرب بهره ور بودند، هم سارتر و بکت و یونسکو و کامو را خوب می شناختند و هم مارکس را . هر دو در نوشتن ، صاحب سبک بودند ، جلال یک ناصر خسرو دیگر ، شریعتی یک لوتر دیگر .

هر دو در فرانسه بودند و هم به حج رفتند ، هر دو جانشان را در هر کلمه کتابشان نهادند ، هر دو با زر و زور و تزویر جنگیدند و هر دو شهید این سه شدند . هر دو ساده زیستند ، هر دو در اندیشه و عمل مردانه ایستادند و ایستاده مردند . هر دو به پستی و پلیدی و پلشتی " نه " گفتند و به پاکی و پارسایی " آری " !

 * نقل از غلامرضا امامی بر گرفته از کتاب زندگی و اندیشه جلال

      **راستی می دانستید که این دو دوست چقدر مرگشان شبیه یکدیگر بود ؟!

شاملو و سپهری

از محمود دولت آبادی در مورد شعر سهراب پرسیدند و اینکه شاملو گفته است که زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم. سر آدمهای بیگناه را لب جوب می برند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که (( آب را گل نکنید )) . می گوید :

-         سیاوش کسرایی حدود بیست سال پیش درباره احمد شاملو به من گفت (( فراز و نشیب زندگی سیاسی و اجتماعی ما در صدای شاملو- حتی- انعکاس دارد )) و به گمانم او برداشت دقیقی داشت . پس در این معنا شاملو می تواند به سپهری خرده بگیرد که : زورم می آید آن عرفان نابهنگام را باور کنم . سر آدمهای بیگناه را لب جوی ببرند و من دو قدم پایین تر بایستم و توصیه کنم که (( آب را گل نکنید )) ، اما من نه در مقام شاملو هستم و نه اینکه شاعرم . پس در عین درک عامیت سخن شاملو این حق را برای خود محفوظ می دارم که لحظاتی را خالی از واقعا- شور و شر این زندگی پر از سرهای بریده ، دست کم تا نفسی تازه کنم ، با شعر سپهری به سر آورم . و چه بد می شد اگر ما سپهری نمی داشتیم . چون شعر سپهری همانقدر که به دور از بازتاب خشونت است ، همانقدر قابلیت انتقال این معنا را در خود دارد که انسان حق دارد آرزومند جهانی باشد که در آن حتی آب جوی را رعایت تشنگی کبوتری نباید گل آلود کرد ، چه رسد به اینکه لب جوی آب دم به ساعت سرهای بیگناه را ببرند . و من با حسی عمیقا شخصی ، اگر شده برای دمی آسودن ، دنیای زلال سپهری را دوست دارم و معتقدم سپهری و شاملو برای ما نشانه های دو فصل اند از یک اقلیم . همچنانکه اخوان ، فروغ ، سایه ، کسرایی ، کدکنی ، خویی و همگان نظیر ، در جای خود فصلهایی از اقلیم شعر زمانه ما هستند .