دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

در آنکارا

هنوز چند ساعتی تا حرکت قطار آنکارا به تهران مانده و من در ترمینال اتوبوس نشسته ام و منتظرم. چون صبح خیلی زود است و حوصله ای برای گشت زدن نیست، مجبورم چند سطری بنویسم :

دیروز دلم نمی اومد از اون میدون ساعت کوفتی شهر ازمیر دل بکنم. کاش بلیط برای دیرتر می گرفتم که اینجوری علاف هم نمی شدم. خیلی قشنگ بود. اصلا این همه زیبایی و شادی باور کردنی نبود و نیست برای این کشور. هنوز هیچی نشده دلم برای دانشگاه ازمیر و دانشجوهای خوشگلش تنگ شده. حالم گرفته میشه اگه از اینجا برم. دیگه شاید هیچ وقت اون ساحل زیبا رو نبینم ینی مطمئنا نمی بینم.

و در آخر هم باید اشاره کنم به سطح آزادی اجتماعی در اینجا و اختلاف فاحش فرهنگی. باور کردنی نیست که اینجا همه مسلمونن و با حجاب و بی حجاب دارن کنار هم زندگی می کنن.

تا حالا همچین چیزایی ندیده بودم. یه کمی؛ نه ! یه کم بیشتر، دلم برای ایران و مردم ایران می سوزه !

آزادی

آزادی ! مقدس ترین واژه ای که انسان سروده ! مهجور ترین کلمه ! مظلوم ترین !

هر شاعری، نویسنده ای، هنرمندی و هر مبارز راه حقیقتی، هنگامی که می خواهد از آن بگوید فقط چشمانش پر اشک می شود بی آنکه توان آن را بیابد که از آن و از فقدانش سخن بگوید!

واژه ای که بیشترین مستمسک بوده برای مظلوم نمایی آنهایی که در فقرش بوده اند و برای آنهایی که با وعده آن گروهی را فریفته اند.

به نظر من آزادی تنهاترین واژه ایست که ساخته شده، بدون اینکه معنای درست و دقیقی داشته باشد، به این دلیل که آزادی همواره در هیچ کجا وجود نداشته و ندارد. نمی دانم برای چه چیز این واژه و به دست چه کسی ساخته شده است. شاید ناشی از یک رنج درونی بوده است و یا یک محرومیت! یک احساس ضعف روحی که شخص آن را نشات گرفته از محیط می داند.

خواستم در این چند سطر از مظلومیت واژه آزادی بگویم، واژه ای که همواره معنای روشنی نداشته چرا که اساسا در هیچ جایی به تمام و کمال وجود نداشته است !