دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

در تاکسی

سوار تاکسی شدم تا سر خیابان جمال زاده پیاده بشم؛ برای ناهار آش بخورم و برم دنبال زندگیم. راننده پسر جوانی بود با ظاهر معمولی. من صندلی جلو نشستم و یک زن میانسال هم صندلی عقب نشسته بود.

زن : بعضی از مشتریام میگن چرا انقد گرونه. میگم بابا یه ذره انصاف داشته باشین. این کار تمام وقت منو صبح تا شب می گیره. شما خودتونو بذارین جای من. خداییش خانم شما حاضره هر شب تا اونوقت شب بیدار بمونه ساندویچ کوکو سبزی و خوراک مرغ و کتلت و اینجور چیزا درست کنه ؟ آخه هزارتومن دو تومن هم پوله این روزا؟ انصافم خوب چیزیه !

راننده : نه بابا ! زنهای الان که از این کارها نمی کنن. نمونه اش خانم خود بنده. فقط بلده به ناخن هاش و این جور چیزا برسه ! حالا خداییش یه ناهار و شامی درست می کنه واسه ما. ولی همش دنبال کارای خودشه... زن نمی گرفتیم راحت تر بودیم !

زن : خدا واسه تون حفظش کنه . همه دخترای حالا همین طورین ...(چند ثانیه سکوت می کند)... دنیای خدا این جوریه دیگه؛ هیچی سر جاش نیست !

من سرم رو داخل یقه کتم فرو می برم و به گلهای کنار پیاده رو خیره می شوم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد