به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
به تو که نبودی و سالهایم بی تو گذشت ؛
آمدی و زخم کهنه سر باز کرد ؛
عشق مرا باور نکردی ، یا باور کردی و ترسیدی ،
نمی دانم ؛ چه فرق ؛
رفتی ؛ پریدی ، چرا که آسمانی بود ؛ و من ماندم ، چرا که در این خاک ریشه داشتم ؛ ریشه دوانده بودم .
و باز به تو که از راه رسیدی و عشق جان تازه ای گرفت :
ای پرنده مهاجر ، ای مسافر ؛
ای مسافر من ، ای رفته به معراج ؛
تو به اندازه قدرت پریدن ،
تو به اندازه دل بریدن از خاک، عزیزی !