دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

عشق قدیمی

به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم 

            بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم


به تو که نبودی و سالهایم بی تو گذشت ؛

آمدی و زخم کهنه سر باز کرد ؛

عشق مرا باور نکردی ، یا باور کردی و ترسیدی ،

نمی دانم ؛ چه فرق ؛

رفتی ؛ پریدی ، چرا که آسمانی بود ؛ و من ماندم ، چرا که در این خاک ریشه داشتم ؛ ریشه دوانده بودم .

و باز به تو که از راه رسیدی و عشق جان تازه ای گرفت :


ای پرنده مهاجر ، ای مسافر ؛

ای مسافر من ، ای رفته به معراج ؛

تو به اندازه قدرت پریدن ،

تو به اندازه دل بریدن از خاک، عزیزی !