دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

مروری بر بهترین سالهای زندگی

یادداشت اول : بیست وهفتم بهمن 1382

                                                 غازهای وحشی

الان چند روزیه که هوای کرمانشاه باد و طوفانیه . امروز با وجود اینکه آفتاب بود ولی باد تند وسردی می وزید .بچه ها همه کلاه سربازی سرشون و روش هم کلاه اورکت انداخته بودن .با یه همچین قیافه ای مخصوصا ما قد بلندها شبیه غاز می شدیم و از اونجاییکه همگی غریب بودیم و فضای پادگان و نحوه زندگی اینجا ما رو وحشی بار آورده بود من به یاد فیلم (( غازهای وحشی )) می افتم . یکی دو روزه که با ( رشید رهنما )آهنگهای ((شهیار قنبری )) و ((نبی زاده )) و (( فرامرز اصلانی )) می خونیم و روحیه ام خوب شده . دیشب حاج آقا عوامی اومده بود آسایشگاه . یه مقداری صحبت کرد ومنم ازش سوال پرسیدم . بعدش هم با بچه ها عکس دسته جمعی گرفتیم . کلاسها کم کم دارن تموم می شن .امروز امتحان عقیدتی داریم .

الان صبح زود قبل از نمازه و من دیشب داشتم خاطره می نوشتم ولی تو همون دو سه خط اول خاموشی زدن و مجبور شدم بقیه ش رو امروز بنویسم . در ضمن امروز نظافت پادگان و صبحگاه مشترک داریم ، چون دوشنبه است . هفته پیش مارو خیلی اذیت کردن ، خدا کنه این هفته خوب باشه .

به هر حال دوره رو به اتمامه و امیدوارم این هفته آخر هم به خوبی و خوشی تموم بشه . فقط خیلی افسوس می خورم که بعضی بچه ها رو دیگه شاید نبینم ؛ یکیش همین کد 1 (( جیمز استوارت 14 چریکی )) است که دلم براش تنگ می شه . خوب دیگه باید برم وضو بگیرم ؛ لذا والسلام . 

 


یادداشت دوم :اسفند 1382 

                                                  بابلنامه

هوای مرطوب ، آب و هوای نمناک ، بارونها مثل مه پاشی گلخونه ها و روابط گرمتر و صمیمی تر بین من و بچه ها در یک خوابگاه کوچکتر از خوابگاه های پادگان . کلاسهای درس ، ترویج کشاورزی ، غذاهای واقعا خوب که اصلا دیگه یادمون رفته سرباز مملکتیم . از همه شیرین تر و لذت بخش تر شبها خوندن شاهنامه فردوسی : کیومرث ، سیامک ، هوشنگ ، تهمورس ، جمشید ، فریدون ،کاوه ، کیانوش ، قباد ، کتایون ، آبتین و. . .

فکر کنم شیرین ترین و بهترین روزهای خدمتم همین روزها باشن . امروز چند تا بازدید داشتیم ، منظره هایی که توی تابلو های نقاشی هم نظیرش پیدا نمی شن . بعد از ظهر هم رفتیم شهر بابل گشتیم . جمعه هفته پیش روزی که رسیدیم ، رفتیم بابلسر کنار دریا . من با مهدی بیات پاهامون رو لخت کردیم ورفتیم لب ساحل  صدف جمع کردیم . اینجا به همه ما خیلی خوش می گذره . یه جایی فی مابین پادگان و دانشگاهه . خوابگاهمون 18 نفره ست . بچه ها همه آشنان . غذا خیلی خوبه ، روابط خیلی خوبه درسها نسبتا بد نیست ، بازدید ها هم باید جالب باشن . مطالعه هم می کنم.

بیا تا جهان را به بد نسپریم                                         به کوشش همه دست نیکی بریم

نباشد همی نیک و بد پایدار                                        همان به که نیکی بود یادگار

همان گنج دنیا رو کاخ بلند                                           نخواهد بدن مر تورا سودمند

سخن ماند از تو همی یادگار                                        سخن را چنین خوار مایه مدار

فریدون فرخ فرشته نبود                                                زمشک و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش یافت آن نیکویی                                      تو داد و دهش کن فریدون تویی  

 


یادداشت سوم : جمعه چهارم اردیبهشت 1383 شروع کار در جهاد صالح آباد 

                                                   باغبان

زندگی کردن زیر آسمانی که میدانی متعلق به خدایی بزرگ ، مهربان و دوست داشتنیست ،لذت بخش است . اینکه ایمان داشته باشیم همه کارهای ما را خدا می داند و می بیند ، آنوقت تحمل سختیها بر انسان راحت خواهد شد و پیوسته در مشکلات و گرفتاریها خواهیم گفت : خدایا چون تو می بینی ، راضی هستم .

و به درستی که برای عشق پایانی نیست . آنچه که حد ومرز دارد و آنچه که انسان را غرق می کند نمی تواند عشق باشد و هیچکس و هیچ چیز به جز خدا لایق عشق نیست . البته آنکه می پندارد گذر زمان در عشق خلل وارد می کند در اشتباه است زیرا در مکتب عشاق نه تنها وصال قاتل نیست بلکه همچون فراق هر روز بر زیبایی و عظمت عشق خواهد افزود .

آنکه می خواهد به پای عشق بمیرد باید قبل از آن زندگی در جلو چشمانش مرده باشد .  

 


 

یادداشت چهارم : شبهای ماه رمضان ، سال 1384  

                                                          سلطان

تاریک تاریکم ، من از من می ترسم

من از سایه های شب بی رفیقی

من از نارفیقانه بودن می ترسم

با کوچه آواز رفتن نیست

فانوس رفاقت روشن نیست

نترس از هجوم حضورم ، چیزی جز تنهایی با من نیست .

در دنیای پر از جنب و جوش ، پر از تحرک و تظاهر ، دنیای مدرن رو به پیشرفت ، دنیایی که ذهن مردم بخت برگشته و پریشانش همواره در گیر طوفانهای سهمگین تکنولوژی ، طوفانهای مافوق سرعت صدا می باشد ؛ دنیایی که بشرش از اعتقادات فاصله گرفته اند ،اعتقادات را فراموش کرده اند و یا به سخره گرفته اند ، خوشحالم از اینکه دور و نزدیک کسانی هستند که عوض نمی شوند ، کسانی که می اندیشند تنها احساسی که درونشان را زنده می کند عشق به سینماست .کسانیکه به این نتیجه رسیده اند زندگی بدون سینما محال است . یعنی زندگی منهای سینما مساوی با مرگ .

دیشب من باها وبارها اعتراف کردم که علیرغم تلاشم ،هیچوقت عوض نمی شم . به سعید گفتم : این پنبه رو از گوشت در آر که من وتو و مسعود عوض می شیم . ما اصلا عوض نمی شیم . خلاصت کنم ما هیچوقت آدم نمی شیم . ما نمی تونیم مثل بقیه آدمها زندگی کنیم . پس بهتره بی خیالی طی کنیم .

بله اینکه بشینیم و بگیم ، هر کس به طریقی دل ما می شکند ، بیگانه جدا دوست جدا می شکند

فایده ای نداره . اونم یکی مثل سعید که دلش می خواد همین طوری باشه . بهش گفتم کسی که بعد از این همه سال بازم میشینه آهنگ ((صدای دهل )) گوش می ده ، مطمئن باش هیچوقت آدم نمی شه . فقط می خندید و تصدیق می کرد .

خدایا خیلی جالبه ، اون خود منه ،سعید خود خود منه . قیافه اش فرق می کنه ، رفتارش فرق می کنه ،ولی روحش دقیقا روح منه . به قول خودش : من و تو و مسعود ، یک روحیم در سه بدن . 

رفتیم با هم عکس گرفتیم . باز هم من مثل همیشه پول کم آوردم و اون به من پول داد تا بتونم برگردم خونه . من هم که به اندازه کافی پول داشتم رفتم تنهایی آب هویج خوردم و شیرینی گواهینامه و کارت پایان خدمت و شیرینی کار افتاد برای دفعه بعد .

خدا کنه عکسها خوب در بیاد .

واقعا که آدم به عشق آدم است که زنده می ماند .  

 

توضیح : اشعاری که با فونت قرمز تایپ شده مربوط به اینجانب نمی باشد .

در مورد یک نویسنده

متنی را که در زیر می خوانید قطعه ای از کتاب «پنجره های بسته» نوشته محمد علی اسلامی ندوشن  نویسنده زندگینامه معروف «روزها» می باشد . به جرات می توانم بگویم این نوشته  به همراه چند قطعه دیگر از این کتاب که من نخستین بار حدود ده پانزده سال پیش خوانده بودم ، زیباترین مقالات از نوع توصیفی هستند . برای آشنایی بیشتر با قلم این نویسنده بزرگ وروشنفکر ایرانی به شما توصیه می کنم کتاب « ایران را از یاد نبریم» از ایشان را بخوانید .یادآوری می کنم ایشان هم اکنون در قید حیات هستند و کتاب های جدید تر ایشان هم اخیرا منتشر شده است . 

 

  

                                                    کنیز

                                                  

آیا زن ناب آن است که نقش زنجیر بر دست و پای نازنین خود داشته باشد ؟

در این روزگار تنگ وننگ چه کنیم ،اگر گاه گاه به گذشته پناه نبریم و زیبایی اصیل ، زیبایی بدیل را در عالم افسانه و خیال و یادگار های باستانی نجوییم ؟من بدین مقصود بارها چشم خود را فرو بسته ام و صنم رویائی ای را در برابر خود دیده ام . زنی بی همتا که آرام است و شرمگین و گوش به فرمان ،از دیار خود به دور افتاده ، بدون خویش و پیوند ، مبری از نخوت و توقع و ریا واو راجز این فریضه و مطلوبی نیست که خوشنودی خاطر مرا بجوید .

چون راه می رود ، پیکر بلند خود را به خرامش می آورد و خلخالها بر پایش به صدا می آیند و پیراهن زربفت که پولکها بر آن دوخته شده  چون شبی پر ستاره بر تنش فرو می لغزد ،و دست آور نجن ها وسینه ریز هایش جرنگ جرنگ بر هم می خورند، و سینه اش چون قدح آبی لبالب ،می لرزد ،و طنابهای زلفش چون مارهای تشنه ای سر بر شانه اش می گذارند و بر می دارند و در این حالت به جمازه ای می ماند که غرق منگله ها و یراق ها و زیور ها و زنگوله ها ، رعنا و موزون ، به قربانگاه می رود . بدن تیره فامش ، بدانگونه است که گویی غروب غمی جاودانی بر آن نشسته ، بدن چون آهو ، ورزیده و تابیده وعصبی ، که تازیانه باد و آفتاب خورده و در کشاکش سفر ها و در بدریها  ، از بیم و اضطراب و محنت پرورده شده  و فزونی ها از آن فرو ریخته و آنچه بر آن به جای مانده زبده و فشرده و چکیده است . سر انگشتان عناب رنگ او تسلی و فراموشی می آفرینند و بالش زلف و بوی آغوش  و لای لای نفس کودکانه اش خواب را در کنار او بی اندازه گوارا و ژرف می کند و به قوس قزح ها و رویا های پر نقش و نگار می آراید . و شانه هایش که چون سراب ، صاف و داغ و براق است ، هیچگاه تشنگی را در کام فرو نمی نشاند . برد باری و مهر و ایثاری که در اوست ، او را نه به همسر ، نه به پرستار ،نه به معشوقه ،بلکه به پاکانی همانند می کند که جوانی و زندگی خویش را فدا کرده اند تا در دلهای درد مند و سرهای بی قرار آرامشی نهند. خود را نثار می کند،  بی چشمداشت اجر و منتی ، و غایت هستی خویش را در آن می داند که سعادت بخش و دلفروز باشد .

و بدانگاه که اندام عزیزش در طلب کام ، نرم و آرام چون غنچه ای از هم وا می شود ، لرزه های تن او را بیان چنان عبودیت و حق شناسی و نیازی است ،که در قبال غنای سرشار گنج وجودش ، یکی از شگفت ترین زیباییهای تناقض را جلوه گر می سازد . ودر اوج حظ سر نازنینش به سر شهیدی شبیه می گردد.

پرسش همگانی

چه گوآرا

چگوآرا مبارز بزرگ آرژانتینی روزگاری سمبل مبارزه با ظلم و بی عدالتی و قهرمان بسیاری از ایرانیان آزادیخواهی بوده که امروز الگوی من و شما هستند .  

در مورد این شخصیت چه می دانید ؟

نظر دهید .

یادداشتی بر فیلم مصائب مسیح

مل گیبسون در فیلم مصائب مسیحش نمی خواهد شکنجه شدن وحشتناک یک انسان که عیسی ناصری باشد را به نمایش گذارد آن هم به گونه ای که هر تماشاچی با دیدن این صحنه منقلب می شود و یا حتی حال مزاجی اش هم خراب شود ، بلکه او در این فیلم به دنبال آن است تا ظلمی را که بشریت در طول تاریخ بر پیامبران الهی ، بر ادیان الهی و بر خدا کرده به تصویر کشد . چنین ظلمی را فقط به کمک مذهبی علیه مذهب دیگر می توان کرد . ظلمی که بشریت جاهل ، بشریت خرافه پرست ، بشریت جاه طلب و بشریت نادان از روی تعصب ویا بشریت بنده تزویر و در لباس دین می تواند در حق اولیای خدا روا دارد . با چنین نگرشی بیننده حتی اگر مسلمان هم باشد و این پایان را در مورد سرگذشت عیسای مسیح قبول نداشته باشد و یا یهودیان که بیشترین واکنشهای منفی را نسبت به نمایش این فیلم نشان دادند و دین یهود را مبرا از چنین جنایتی می دانستند ، نمی توان سکانس های دلخراش و بس هولناک پایان فیلم مصائب مسیح را دید و به حال تاریخ انبیاء نگریست و از طرفی از جهل بشر که همچنان هم ادامه دارد خجل نشد .

                                                                                                     

 

یک روز زمستانی در بهشت

سراسر زمین بهشت را برف شیرینی پوشانده بود. با یکی از دوستان قدیمم که از دنیا و از دوران جوانی با هم بودیم قرار گذاشته بودیم به قهوه خانه ای که پاتوق روشنفکریمان بود برویم . قهوه خانه گرم بود و مومنین زیادی مشغول نوشیدن چای و قهوه گرم بودند . ما هم سفارش شیر وقهوه دادیم . در اینجا انسان هر چه میخورد وهر چه می نوشد آنقدر لذیذ و گوارا ست که انگار اولین باری است که چنین چیزی را تجربه می کند . با خوردن اولین جرعه جان تازه ای گرفتم و سوگند یاد کردم که در طول زندگیم در دنیا تا به حال نوشیدنی به این شیرینی و گوارایی نخورده بودم . یک نفر مشغول نقالی داستانی بود شبیه شاهنامه خوانی و دیگران همگی مجذوب آن شده بودند . آن طرف تر در خلوتی، زنی  پری چهره و به غایت زیبا رو که از تمام ذرات وجودش گویا نور سفیدی می بارید بر تختی از نرمترین پرهای بهشتی نشسته بود و به نوزاد کوچک در آغوشش شیر می داد . شخصی می گفت این زن در یک شب زمستانی در کنار خیابان به همراه نوزادش از شدت سرما یخ زده واین جایگاه بهشتی اوست که خداوند به او و فرزندش داده است .

برف بهشت سفید است ولطیف و نه تنها چشم ها را اذیت نمی کند بلکه چشم نواز نیز هست . بهشتیان زمستان امسال همه لباسهای گرمتر و زیباتری نسبت به سالهای گذشته به تن دارند ، هر یک از دیگری رنگارنگ تر و هیچ کس بر برادر و خواهر بهشتیش از این بابت حسادت نمی کند . وگرمتر از همه چیز دلهای خود مومنان است که علیرغم ابدی بودن این جایگاه ،اینان هرگز از هم سیر نمی شوند و از باهم بودن لذت می برند .

در گوشه ای از خیابان دسته ای از بچه ها مشغول سرسره بازی بودند و صدای هیاهو و خنده هایشان مرا به آن طرف کشاند . دوستم گفت که روزگاری در دنیا اینان کودکان فلجی بوده اند که نمی توانسته اند مثل بقیه بازی کنند و خداوند اینگونه نعمت های بهشت را به تناسب بین همه تقسیم می کند .

من چون ناگهان یاد خاطره ای در دنیا افتادم که روزی در زمستان جلوی یک کودک معلول روی زمین برفی سر خوردم و شاید او برای لحظه ای دلش شکست . به همین دلیل به دوستم پیشنهاد کردم که سریعتر از آن محل بگذریم .

پیشنهاد کرد سری به دریاچه بزرگ بهشت بزنیم . هر دو دست هم را گرفتیم و در چشم برهم زدنی کنار دریاچه بودیم . چه منظره پرهیجانی ! دریاچه یکدست یخ زده بود و بهشتیان از زن و مرد بر روی دریاچه یخی به دنبال هم می دویدند و برف بازی می کردند . اکثر آنها زن و شوهر های فداکارو مومن زمینی  بودند که اینچنین در بهشت ابدی نیز در کنار هم زندگی می کردند واز باهم بودن و با خدا بودن لذت می بردند. آن طرف تر مردی با یکی از حوریه های بهشتی روی برف ها می غلتید .

هوا تاریک شده بود و آسمان پردیس پر از ستاره بود . دیگر برف نمی بارید .سرد بود ولی این سرما با سرمای دنیا فرق داشت و فرقش این بود که هر کس آنگونه که از سرما لذت ببرد آن راحس می کرد .

همیشه در بهشت این گونه است یعنی همه حوادث دنیا وجود دارد ولی بهشتیان جنبه لذت بخش ماجرا را حس می کند . مثلا زمستان می تواند در دنیا سرد و سخت و طاقت فرسا باشد و هم می تواند خاطره انگیز و دوست داشتنی باشد و در بهشت این گونه است .

ساعتی بعد  خود را زیر درخت بزرگ وتنومندی یافتیم که دیگر در این فصل سال به خواب رفته بود و برگی نداشت . شاخه های درخت پوشیده از قندیل های بزرگ یخی بود و در آن شب مهتابی بازتابش نور ماه از میان شاخسار درخت فضا را روشن کرده بود . ناگهان شاخه ای به سمت ما فرود آمد دوستم گفت  همین الان یاد خاطره ای در دنیا افتادم که شبی زمستانی در زیر درختی با خانواده ام بستنی می خوردیم که این شاخه بستنی به سمت ما آمد؛ و بعد شروع کردیم به خوردن بستنی از درخت .

از خانواده گفت و باز در این فکر فرو رفتم که راجع به خانواده چطور در آن دنیا فکر کنم . یکی دیگر از زیباییهای دنیا در کنار هم بودن است واقعا چطور می توان  این همه زیباییهای زمین را در آن دنیا نیز در کنار هم جمع کرد . شاید همه اعضای خانواده بهشتی نباشند و یا از یک جمع دوستانه در دنیا چند نفر بهشتی نباشند . از طرف دیگر ؛ یکی از زیباییهای همین زمستان زمین سختی و مشکلات آن است که در آن دنیا وجود ندارد . گیج شده ام و کم کم دارم به این نتیجه می رسم که این چنین بهشتی اصلا نمی تواند وجود داشته باشد . بهشت واقعی همین دنیاست و در واقع بنده خدا بودن در این دنیاست . بهشت آن دنیا فقط یک احساس است . احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن . بهشت آن دنیا رضایت معبود است  درک ولمس این رضایت خداست وگرنه این همه زیباییهای دنیا را که مجموعه ای از اضداد است مثل همین گردش فصلها و سالها ،جوانی و پیری ، خاطرات تلخ و شیرین ،قهر ها و آشتی ها ، جدایی ها و وصالها  و همه و همه را نمی توان در بهشت یکجا جمع کرد .