دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو
دیباچه

دیباچه

هر چه می خواهد دل تنگت بگو

کاکو اینبار به روایت خودم

همه چیو آماده کرده بودم؛ دیگه کاری نبود !

از اولشم نباید می اومدم؛ بیخودی اومدم، بیخودی ترم پابند شدم، ینی خودم خودمو گول زدم ! اصلن بعضی چیزا به پای آدما نیومده .

منو ببخش ! به موت قسم که دیگه طاقت موندن ندارم . نه! بزار تنها باشم؛ اینجوری خیلی راحت ترم! بُگذر! این حرفا کدومه؟ زندگی؛ زندگی منو دست انداخته بود! فقط با یه اشتباه کوچیک!

قرار بود من اینجا واسه همه برادر بزرگتر باشم؛ وایسم کنار تماشا کنم که دختر پسرا با همدیگه رابطه خوبی دارن و به این رابطه ها بخندم! قرار نبود که خودم پابند شم. اصلن فکرشو نمی کردم که خودم به یکی از همینا علاقه مند بشم! نه! قرارمون این نبود!

بُگذر! کسیو که اگه یه لحظه خنده از لبش میرفت، دلم می گرفت از خودم رنجوندم! لبخندی که خودم یه شب یه میلیون خریدم، حالا میگه دوس نداره منو ببینه! اون پاکه! گناهی نکرده اگه دلش با من نیس! این دفه من باس بگم به موت قسم دیگه طاقت ندارم! به موت قسم که دیگه طاقت ندارم! انگاری بعضی چیزا به بعضی آدما نیومده !

نظرات 2 + ارسال نظر
من جمعه 24 خرداد‌ماه سال 1392 ساعت 11:07 ب.ظ

من و تو همدردیم ... غصه نخور برادرم ... خدا ، خدای مام هست ... خدا خیلی بزرگه ...

نادم جمعه 13 تیر‌ماه سال 1393 ساعت 03:42 ب.ظ http://aziiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiiizam.blogsky.com

سلام داداشی
دقیقا وصف حال من بود اما خیلی ساده تر
اینقدر پیچیده اس داستان ما که فقط خود خدا می تونه حلش کنه
خیلی زیبا نوشتی
راستی من هم امسال دارم میخونم برا ارشد بازرگانی
برام دعا کن
نصیحت هم با جون و دل پذیرام هر چی نشه شما الان تو زمینه تحصیلی جلوتر از مایید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد